از شاعری نقل شده که گفته بود : من بحر طویلی می سازم که آخر نداشته باشد !
گفته بودند چگونه می شود ؟
شروع کرده بود به این بحر طویل :
این گربه پرید از لب این بام به آن بام و از آن بام به آن بام و از آن بام فرود آمد و بر پله از آن پله به این پله ، به آن پله از این پله ، از آن پله بیفتاد به دهلیز و ز دهلیز به صحن آمد و از صحن به ایوان و از ایوان به اطاق آمد و زین تاقچه به آن تاقچه پرید و همه را گشت و از این سوی به آن سوی ، به این گنجه و پستو ، به آن دبه و پستو ، همه را سر زد و آنگاه دوید آمد و مطبخ . به این گوشه و آن گوشه وآن گوشه وآن گوشه ، به این دیگ و به آن دیگچه ، به این دیس و به آن چمچه ، به این مجمعه و آن سفره و کاسه ، به آن بادیه و خمره و تابه همه را سر زد و بویید و نجویید ز چیزی که ورا درد خور آید ، نه از پیه و نه از گوشت و نه از مغز و نه از پوست نه از دل ، جگر و قلوه ، نه شُش ، روده و دنبه ، نه ماستی نه پنیری ، نه نانی نه فطیری ، نه از دوغ و نه از شیر ، نه از کره و سر شیر ، نه از کشک ونه روغن ، بقدر سر سوزن ، پس آنگاه بشد باز به دهلیز و ز دهلیز به آن پله ، از آن پله به آن پله ، به آن پله از این پله بشد بام ، از آن بام به آن بام …الخ .